جفت صفر

حرفم تویی

حرفم نمی آید

***

بازی را شروع کن

باید جفت 6 بیاورم


بعد نوشت : جفت صفر آمد

تاس ما از صفر تا شش را داشت

شما چطور ؟!


معمولی

می دانی

مثل آدمهای معمولی ـ سالم و معمولی ـ

نشسته ام پای تلویزیون

آدامس می جوم و فیلم های سرگرم کننده می بینم

فلسفه ای هم ندارد

فوق فوقش دو تا آدم همدیگر را دوست دارند

تازه

با چشم خودم دیدم

کوه به کوه هم می رسد

حالا تو روی نت پنجم هی گیر کن

اصلا

بقیه اش را خودم سوت می زنم !


زرد

هیچ روی کاغذ نمی آید

برعکس همیشه

نا روان

دستم به کیبورد نمی خورد

کم خوابیده ام

و سعادت آباد دارد جلو تلویزیون چمشک می زند

می گذارم در دستگاه

ساعتی می گذرد

جو گیر می شوم

دلم لاو ترکاندن می خواهد

.

.

.

خلاصه بگویم گاهی پیش می آید که حس می کنم :

"هی می رسم کنار ستاره و باز مقصدم جای دیگری ست!

هی می رسم کنار خویش

و باز سایه سار ِ صدای تو جای دیگری ست! "

تو کجایی؟ تو دوری!

"نزدیک تر بیا! می خواهم ببوسمت! "

دیوانه

هر روز بدون استثنا یک شوم در ازل به وقوع پیوسته

که مرا له کند

حالا یا عقده ای باشم فقط بشنوم

یا خودخوری کنم مثل موریانه هایی که

دارند پایه های چوبی که شاید منم

را می جوند

نشد که کافکا بدون اعلام وارد نشود

نشد یک روز مثل یک حشره ی بی خود فکر نکنم

که اگر خیلی چیزها نباشد

لزومی ندارد در این جهنم باشم



هر روز یک عده ی زیاد ادمهای عوضی

و خود من از انها عوضی تر


با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه می رسم

حشره شوم

و خواهر نداشته ام تصمیم بگیرد چون سودی ندارم

مرا به یک دور منتقل کند

تا در خود بمیرم

همیشه در تخیلش آزار

من است

که کاسه ام

رو به تمام شدن است

توانم را که از دست دادم

خیالش راحت شود

و باز مثل خواهر نداشته ی گریگور

مرا به یک نقطه ی دور ببرد

در انجا بگذارد

تا در خودم فرو روم .

باز هذیان های ذهن نداشته ام

مثل گنجشک دور سر گیجم می چرخند

و مرا به بیراهه هایی که انتها ندارد

هدایت می کنند

هدایت


باآنکه بارها

صادق شده ام

با آینه ام

اما

هدایتی مرا به سمتی

سوق نداده است

فقط گفتند

خدایی هست چسبیده به گردنمان

یعنی دقیقا همان جایی که

هنگام کالرداپلر

درد می کند

حالا که نگاه می کنم می بینم قسمتی از من روی این

کاغذ بی جان تر از من با خودکار آبی رنگ آسمانی نداشته ام

موج می زند ...


از خنده های مسخره ایی که روی صورتک چروکیده ام

دارد نقش می بندد

از سلام های بی روحی که روی لبان رنگ پریده ام

دارد نجوا می کند

از نگاه های بی جانی که لباس عریان روح حیوانی خودم

و اطرافیانم می شود

همه و همه

می پندارم

دارم می میرم .


کاش این کابوس تمام شود

.

.

.


داروی الکی

" و من...


هر شب آهسته زیر سایه ی درخت ها تب می کنم...

و با برگ ها هذیان می گویم "

***

.

.

.

خدایان سیزیف را محکوم کردند که

تخت سنگ بزرگی‌ را تا بلندای قله ی کوهی بغلتاند و

این کار را مداوم تکرار کند ،

آنها معتقد بودند که هولناک‌ترین مجازات واداشتن


سیزیف به کاری بیهوده است .

کاری که او با انجامش ،

به صورت دقیق تر هیچ کاری انجام

نداده ...

انتهای داستان آلبر کامو برای من مهم نیست

که سیزیف به خواسته ‌اش
رسید یا نه ...

مهم ماییم

چقدر شبیه به سیزیف ............

پست را بخوان و رها کن

قرار بر این است که حافظه ی ماهی داشته باشیم !!!

***

کابوس می دیدم

واقعی تر از این لحظه می نمود

تا وقتی چشم باز کردم و

دقایقی طول کشید میزان آدرنالینم مناسب شود

باور کن قرصهایم سر جایش است

فقط

فقط نمی دانم

چرا کابوس هایم برگشته و

طاقت هیچ صدای اضافه ای را ندارم !

***

دیگر مثل قبل نیستم

صفحه ی آخر رمان ها را نمی خوانم

بعد از اول شروع کنم !

و یک مرتبه به سیم بی تفاوتی می زنم

راستی از کابل هایی که می خواستی بسوزانی

این هم جزوشان بود ؟