مرحم زمان

بلاخره دیدمش

با لذت لمسش کردم

اما حیف هنوز مال من نیست

باید برم دنبال کارهاش


دو شب گذشته

دلتنگش شدم ...


معمای عشق

گاهی حس میکنم میخواد منو از سر خودش باز کنه

عجله اش موقع حرف زدن

پشت خط گذاشتن ها

شوخی هاش


دیشب حالم بد شد

واقعا بد 


آدمها وقتی میفهمند وابسته شدی اذیتت میکنند

بعد میرن دنبال بی محلی های یکی دیگه


هممون دیوونه ایم  ...

شاتگان

میگه بیا با هم رکاب بزنیم

فکر خرید اسلحه رو هم از سرت دور کن

شکمتو که آب کردی میتونی بیای بغلم


حالت تهوع دارم

دلم یه جای خلوت می خواد

با یه شاتگان 5 تیر

شایدم دو لول 


هنوزم هیچ آغوشی مثل اسلحه آرامشبخش نیست...


خوابگرد

پذیرفتن اینکه دیگه حوصلتو نداره سخته

پدر گوشه بیمارستان

من گوشه خونه

تنها

چشم  انتظار اینکه آنلاین بشه

بگه ناراحت نباش درست میشه

نمیاد

من احمقانه منتظرشم

4/5 صبح شده

حتی دلم قهوه نمی خواد

اشکهایی که بی اجازه میان

حواسم پرته

توی زمان و مکانی دیگه ام

امشب بهم گفت چقدر موهات سفید شده

پذیرفتنش سخته

حوصله آرزو کردن هم ندارم ...


غروب جمعه

این روزها تلخی غروب جمعه از عصر پنجشنبه شروع میشه ...