زخمی

‏اکثر آدمایی که ضربه میخورند تمام تلاش خودشونو می کنند تا بقیه رو خوشحال کنند. اونا خیلی مواظبند که صدمه نزنند چون می دونن بد بودن به چه معناست و نمیخوان شخصِ دیگه ای این احساس رو داشته باشه. اگر خوب دقت کنید متوجه میشین لبخند اونا متفاوت و بی نظیره...

دختر همسایه


‏اول دبیرستان بودم که همسایه ما شدن.
مانتو شلوار و مقنعه چونه دار سرمه ای تیره اش همیشه اتو کشیده بود.
دیوار غربی اتاق من دیوار شرقی اتاقش بود. دیواری شاید ب ضخامت ده سانتیمتر
اینقدر ک وقتی بلند درس میخوند و من گوشمو میچسبوندم ب دیوار، میتونستم باهاش تکرار کنم...
‏رشتش تجربی بود، ولی بلند بلند شعر میخوند
از یه کسایی ک من نمیشناختم
گوگل نداشتیم!
یه بار شعرشو ک بلندمیخوند نوشتم نشون معلم ادبیات دادم ندونست از کیه گفت شاید فلانیه شایدم فلانی!
کارم شده بود پیگیری زندگیش...
سرویسش ساعت یک و نیم ظهر سر خیابون اصلی پیادش میکرد ‏منم که ساعت یک تعطیل میشدم
مینشستم گوشه ای پنهان، منتظر تا از مینی بوس آبی رنگ پیاده بشه
تا همین چند صدمتر رو پشتش مثل محافظا اروم قدم بردارم و پشت سرش نفس عمیق بکشم که شاید بوی عطری رو ک یه بار پشت سرش تو راه پله حس کرده بودم دوباره پیدا کنم ‏نگفتم، دلبرم، سال چهارم دبیرستان بود.
یه بار یکی از درازای محل بهش یه تیکه ای انداخت که من نشنیدم، ولی دیدم از عصبانیت دنبالش دویدوکلاسور صورتیشو پرت کرد سمت اون لندهور ولی بهش نخورد، عوضش کل ورقه های کلاسورش ریخت وسط آسفالت داغ تابستون و از غصه ناراحتی این صحنه چشام خیس شد ‏و بغض کردم، با خدای خودم عهد کردم انتقامشو بگیرم و یه روز ک لندهور با دوچرخه کورسی نقره ای رنگ و رو رفتش داشت سرپایینی خیابون رو طی میکرد یه چوب یه متری رو پرت کردم لای پره های چرخ جلوش، مثل یه تیک گوشت کتلت شد رو زمین و سفیدی استخون ساق از پوستش زد بیرون، جوری نعره زد ک‏تمام همسایه ها ی سه تا کوچه ریختن تو خیابون...
من ولی از غرور خدا رو به بندگی خودم دعوت میکردم.
یه داداش کوچیک داشت دبستانی، خیلی نالوطی و شر بود. تو خونه همیشه آزارش میداد
مادرش هم همیشه حق رو ب پسر میداد
پدرشون شرکت نفتی بود یه جزیره ای کار میکرد ماهی یک هفته تهران بود ‏تو همه دعواهای خاهربرادریشون مادر پسر دوست، دختر بیچاره رو تهدید میکرد که بذار بابات بیاد میگم بهش تا ادبت کنه
دختر بی دفاع همیشه داد میزد مامان چرا همش من؟
 تقریبا هر بار ک پدرشون میومد یه بار این دختر بیچاره رو به باد کتک و کمربند میگرفت،
 تو همون  اتاقش، چسبیده ب اتاق من ‏هنوزیادم هست ک وقتی صدای ضربات محکم پدر به تن نحیف دختر رو میشنیدم،گوشامو با دست میگرفتم وگوله گوله براش اشک میریختم
تو دلم از خدای بی انصافم میخاستم ک قدرتی بده ک از پدره انتقام بگیرم
وقتی کتکهای پدر پایان میگرفت برای ساعتی با هق هق گریه های دخترهمسایه، ک برای من عشق اول بود ‏منم تو اتاقم اشک میریختمو دستم رو به دیوار اتاقم به نشان نوازش تن زخمی ش میکشیدم

و فردا رو عاشقانه تر منتظر رسیدن سرویس مدرسه اش مینشستم
دلم میخاست برم بهش بگم من تمام دردهات رو میدونم
و
دلم میخاد مواظبت باشم ولی...
قدرتشو نداشتم.

تنها کاری ک ازم برمیومد.،، این بود ک ‏برادر لوسشو تو یار کشی فوتبالمون تو تیم مقابل میذاشتم و حین بازی از هر راهی ضربه ای محکم بهش میزدم تاکمی روح درمانده عاشقم، حال بهتری پیدا کنه

چندبار رو پله ها یه کاغذ تا شده گذاشتم ک توش با یه مداد قرمز یه قلب کشیده بودم
وقتی برش میداشت لبخندکوچولویی میزد و پنجره همسایه هارو ‏نگاه میکرد، ولی نه پنجره ما... فکرشم نمیکرد من اینکارو کرده باشم.
چقدر دلم میخاست یه بارم فکر کنه اونی ک دوسش داره و رنگ قلبشو رو روی کاغذ سفید میاره و براش سر راهش میذاره منم...
نشد ک نشد...

تمام افکارواعمالم یه ربطی بهش داشت.
رو نیمکت مدرسه ام اسمش رو حکاکی کرده بودم ‏تو دفتر خاطراتم ک میدونستم مادرم یواشکی میره میخونه هم یه جوری اسمشو آوردم ک هم ثبت بشه هم مامانم نفهمه

بزرگترین اتفاق رابطه یه طرفمون این بود ک یه بارم که طبق قانون خانواده من جمعه ها صبح باید نون تازه میگرفتم،تمام قدرت و پررویی خودمو جمع کردم و دو تا نون بربری سوپر خاشخاشی ‏اضافه گرفتم و قبل رفتن خونمون زنگشون رو زدم...
هزار بار از خورشیدوفلک خاستم خودش بیاد دم در، و اومد

هنوز یادمه یه تیشرت سبز یقه گشاد پوشیده بود با شلوار آبی روشن که کنارش خط صورتی داشت. یه تل زرد هم زده بود به موهای قهوه ایش

-سلام خوبین صبح بخیر نون گرفتم براتون ‏+سلام دستت درد نکنه، سهیل بیا نیما نون گرفته برامون
-نه سهیل رو کار ندارم. نون برا شماست
+عه ممنون، یعنی به سهیل ندم؟ (خندید)
-نه ببخشید. حواسم نبود. خدافظ

(دو ماه خودمو به خاطر این مسخره بازی ک در آوردم سرزنش کردم)

قیافش از اون روز شد قبله من
جونم به صدای پاهاش ک از پله ها ‏بالا وپایین میرفت بند بود
صدای درخونشون ک میومد مثل تیر شلیک میشدم دم پنجره
هروقت صدای نفس کشیدنشو تو اتاقش حس میکردم
یه نوار تو استریو قدیمی پلی میکردم با صدای بلند،
خانم گل آی خانم گل
واسم سخته تحمل
قدمات روی چشمام
بیا به اینور پل

میدونستم میشنوه
گوشمو میچسبوندم ب دیوار ‏تا شاید حس کنم ک داره با آهنگ م

ن  میخونه

کتکها از طرف پدرش سرجاش بود
و من منتظر فرصتی برای انتقام از پدر سنگ دل و پسر پرست

سر شام وسط هفته مامانم ب بابام گفت، مهندس خونشو فروخته ها!

یه لحظه گازی ک به لقمه کوکو سبزی زدم رو متوقف کردم!

چی!؟

ب مامانم گفتم:جدی؟‏گفت آره خانم فلانی گفت!

یا خدای خودم!
این چ خبری بود!
قرار نبود!
چی شد؟ چرا؟

با هزار ترفند فهمیدم دختر رشته پزشکی اونور تهران قبول شده برای این که نزدیک دانشگاهش باشن دارن میرن محل دیگری!

بعد از این تایید اخبار..
به هزار شکلو نوع خودکشی، فکر کردم
ولی دیدم در توانم. نیست
‏باید میفهمیدم خونه بعدیشون کجاست
دوسه روز بیشتروقت نداشتم
بانبوغی کارآگاهی از زیر زبون برادرش آدرس رو پیدا کردم.
جمعه ای ک اسباب کشیدن با فاصله سیاهترین جمعه زندگی من بوده تا ب امروز...
از صبحش رو پشت بام اشک و اه و ناله کردم تا وقتی ک کامیون اثاث هاشون ته کوچه ازنظرم محو شد.‏چهل روز عذا دار بودم
و شعرهایی ک در وصف نگاه و صدا و دستهاش سروده بودم رو مرور میکردم
چند بار رفتم دم خونشون ولی موفق نشدم ببینمش

حتی یه بار سه چهار ساعت جلو خونشون نشستم ولی خبری نشد

از فکرم ولی خارج نمیشد
تقریبا یک سالی گذشت...

به واسطه پدر روزنامه خوانم،
‏هر شب روزنامه اطلاعات رو با ورود پدرم ب خانه داشتم و مرور میکردم
تا شبی زمستانی...
تلخترین شب زندگی من شد
کنجکاوی لعنتی من در صفحه تسلیتها به آگهی پرپر شدن دختر ناکامی رسید به همان اسم عشق اولم
باورم نمیشد
مادرمو صدا کردم
گفتم ببین اشتباه نمیکنم!؟
گفت نه
خودشه
مات شدم
‏یادم نمیره
شبی برفی بود
پنجره رو باز کردم
و ساعتها گریه کردم
جای اشکهام روی برفهای لب پنچره سوراخ میشد
و استریو خسته من میخوند...

برادر جان نمی دونی چه دل تنگم برادر جان نمی دونی چه غمگینم
نمی دونی نمی دونی برادر جان گرفتار کدوم تلسمو نفرینم

و من چون شمع آب میشدم

فردا 
‏فردا صبح رفتم دم خونشون
پر از دسته های گل قدی

از سر کوچشون زار زدم
عین تازه یتیم شده ها!

روم نمیشد برم خونشون
از کی بپرسم چی شده؟

رفتم  بقالی سر کوچه
گفتم اقا شیر امروز اومده؟
گفت نه سه شنبه ها!

گفتم این خانم چی شده!؟
گفت دختر بیچاره از دانشگاه ک میاد
‏موقع رد شدن از خیابون تصادف میکنه و جا در جا تمام میکنه
آهی بلند کشید... 

و صدای زار زدن من شد امتداد آه پیرمرد بقال

بیست و پنج سال از این سیاهی میگذره ومن هنوز قطعه و ردیف خانه ابدی عشق اولم رو حفظم
و هر بار ک بهشت زهرا میرم
به‌ش سلام میکنم.
و تو دلم بهش میگم 
‏اونی ک کاغذای سفید رو با یه قلب کج و کوله سر راهت میذاشت من بودم.
و
تو ذهنم یاد لبخندش اون صبح جمعه  میوفتم وقتی نون رو از تو دستام درآورد و نگاهش رو از رو چشام برنداشت....

عاقل

سرِ من یه سمساری قدیمی و شلوغ پلوغه که توش همیشه جنگه
بین امید و ناامیدی
بین خنده و گریه
بین رسیدن و نرسیدن.
بین ولش کن و تو می‌تونی
توی سر من همیشه هزار تا زنِ کولی دارن کِل می‌کشن
همیشه دو نفر دارن سر قیمت یه قاب عکس قدیمی چونه می‌زنن
همیشه یه با احتیاط برانید داره قدم می‌زنه
دلم یه موزه‌ی قدیمیه یه موزه‌ای که فقط یه نفر رو برای دیدن داره
توی دل من نگاه تو ریخته رو در و دیوارا
توی دل من هوا پره از کشش افقی لبای تو
پره از بزن بریما... 
توی دل من همیشه هزار تا نظامی دارن یک صدا میخونن پایان شبِ سیه سپید است...
شاید برای همینه که من هیچوقت پسر عاقلی نبودم...

افسوس

ما روزی دچار شما بودیم
حالا که رابطه تمام شد،پشت سرمان بد نگویید
باور کنید ما کوچک نمیشویم
ما بیشتر نگران شماییم
که این همه خودتان را زیر سئوال میبرید
روزی انتخاب شما بودیم
به ما نه
لااقل به انتخاب خودتان احترام بگذارید...

صدا

صدارا...
شایدنتوان دید...
اما...
می شودتصویرش کرد...
بااحساس...
صدارادرطنینش...
درآهنگش...
درگرمایش...
می توان تصویرکرد...                                                                          و....                                                                                                 "تنهاصداست که می ماند"