خوبم

در من یک تیمارستان وجود دارد


یک تیمارستان با هفتاد تختخواب!


هفتاد تختخواب با هفتاد دیوانه


و سخت ترین کار دنیا را من میکنم


زمانیکه از من میپرسند: خوبی؟؟!


و من باید یک تیمارستان هفتاد تختخوابی را آرام کنم و با


متانت صادقانه ای بگویم


بله امروز "خیلی خوبم"!!!!

سنگینم

دلم یه جای خلوت می خواد

توی آفتاب بیحال پاییزی لم بدم تا استخوانهام گرم بشن

سکوت و صدای باد لای شاخه های درخت ها

بی فکر

بی حس ...

دلتنگ

دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست ...

خسته

میگفت : وقتی هم پدر باشی هم مادر 

باید ذهنت مثل ساعت کار کنه 

دقیق 

بدون خستگی 

زود پاشی دیر بخوابی 

باید حواست به همه باشه 

غذا و لباس و درس بچه ها

شارژ ساختمان و قسط وام 

تعمیرات و خرید چیز های لازم 

اما مهمتر ازهمه اینا باید حواست به همه اونهایی باشه که بهت وابسته اند 

و خودت فقط منتظر یک پیام 

یک تماس 

میگفت باید صبور باشی 

خیلی صبور ...

خط قرمز

آنچه می‌بخشم خطاهای کوچک ساده‌ای است که هر کداممان می‌توانستیم مرتکبشان شده باشیم و همین است که من می‌توانم بارها و بارها با وجود همه عصبانی شدن‌ها و رنجیدن‌ها باز هم چشمانم را ببندم و ندیده بگیرم و بگذرم.

همین است که از من آدم سرخوش زودگذر آسان‌گیری می‌سازد که می‌تواند مدام و مدام و مدام برگردد و نادیده بگیرد و سرخوشانه بماند.

اما همین من ساده گیر آسان گذر هم می‌تواند جایی بایستد و همه درها را ببندد، نگذارد که بیایی که بمانی و آن وقتست که تو می‌روی از همه جا، از همه چیز، از میان همه کس.

اینجا دیگر حرف از چشم پوشیدن یا گذشتن نیست حتی رنجیدنی هم در کار نیست.

حتی دیگر نمی‌رنجم...

اینجاست که من آسان گیر زودگذرم می‌رود و همین می‌ماند که تو پس از این خواهی دید و دیگر گذشتی نخواهد بود.


خط قرمز من همانجایی است که نباید از آن گذشت تا خط قرمز هر خطایی و گذشتنی ساده فراموش می‌شود...