بعد از مدتها یک مکالمه دلنشین داشتم با دوستی قدیمی
حسی ناب و دلپذیر
انگار سالها بود همدیکه رو میشناختیم
خاطراتی رو مرور کردیم که زمانی برای ما تلخ بود
اما الان
زمان به مرور همه چیز رو بی اهمیت میکنه
یا کم اهمیت
اما وجود یک دوست
که بشه پیشش راحت بود موهبت بزرگی هست ...
دوست خوبم
امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی
امشب روی صندلی آرایشگاه فشارم افتاد
خیلی زیاد
حس کردم دارم میمیرم
ولی چیزی نگفتم
پسرها همراهم بودند
تو فکر اونا بودم که سالم به خونه میرسند یا نه؟
کم کم بهتر شدم اما خیس عرق بودم
لباسم خیس شده بود
برگشتیم خونه
آدم موجود عجیبیه
بالا پایین زیاد داره ...
بعد از مدتها حس قشنگی بود که عزیز خطاب بشم اونم از طرف تو !
با لذت به این کلمه زل زدم
هر چند دروغ نگم دلم خواست عزیزم می بود تا عزیز !
از اون سالها که منو دیدی پیرتر شدم شکننده تر و کم حوصله تر
اما هنوز بخشی از رویای من در همون اتاق جا مونده
عصر یک روز گرم تابستانی با پرده هایی که در باد کولر می رقصیدند
روی صورت ما ...
پی نوشت : آلبر کامو میگه آدم اگه یک روز زندگی کرده باشه اینقدر خاطره داره که صد سال زندانی باشه