بهار که شد برایت کارت پستال می فرستم "
تمام وجودم می لرزد در سرمای زمستان
ایمانم را به بهار از دست داده ام
من مانده ام
و کارت پستالهای تو
که به دستم نمی رسند
مانند دستانت
که به دستم نرسید
چقدر دلم می خواهد
روح تبدارم را بکشم به خیابان
به زیر باران
سرمای نبودنت
کرختم کرده
دست رویای تو را می گیرم
با من برقص
تا ته قصه .
در کدام چهار راه تنهایی
قدم می زنی
که صدای پایت اینقدر آشناست
تو
شعر می خوانی و من
به سیاره ای خوشبخت پرتاب می شوم
در گهواره ای کودکانه
لالایی دستان پر مهرت را
به انتظار نشسته ام.
به چه می خندی تو ؟
به مفهوم غم انگیزه جدایی
به چه می خندی تو؟
به شکست دل من یا به پیروزی خویش
به چه چیز؟
به نگاهی که چه مستانه تو را باور کرد
یا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد
تو به این می خندی....
به دل ساده من که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست
خنده دار است
بخند
من به یادت هستم
من ز عشقت مستم .
اینجا هوا سرد است
اینجا دلی یخ زده
دلی که نه گرمای روزهای تابستان گرمش می کند
نه بوسه ای آتشین
اینجا دلی در بستر احتضار است
برایم صدر و کافور سفارش ندهید
من آن بت مشکین مژه را پرستیده ام
به آیین بت پرستان مرا بسوزانید
قلبم را اما جلوی خانه اش دفن کنید
تا هر روز پاهای نازنینش را بر آن بگذارد
روح من تا ابد در بهشت خواهد رقصید .