در کدام چهار راه تنهاییقدم می زنی که صدای پایت اینقدر آشناست تو شعر می خوانی و من به سیاره ای خوشبخت پرتاب می شوم در گهواره ای کودکانه لالایی دستان پر مهرت را به انتظار نشسته ام.
می خواهم کـَمـِی بِـــرَوم آن سویِ دنیاآنجا که آسمان,پنجره بیشتر دارد وُخدا هم......دیدی بهتر .
اگر به دیدار کسی رفتی ای مهربان مرا هم با خود ببرمن وامانده در این برهوتگم شده ام اگر آنسوتر چشمه ایست زلال تر از اشک خدا چشمان نابینای مرا در آن بشوی اگر به سراغ من آمدی مهربان برایم سفره ای قلمکار بیاور با نقش زلف پریشان لیلا در حاشیه اشاگر به دیدار من آمدی ای مهربان برایت کاسه ای آب خواهم آورد به زلالی اشک های مجنون و تکه نانی که همه محبت و پاکی صبح روشن روستاها رادر خود پنهان دارد اگر به دیدن من آمدی مهربان با تو غزل خواهم سرود تا خدا در خلوت خود زمزمه اش کند .
بی هیچ فکر و اندیشه ای صفحه را باز می کنمدوباره شعرهای زیبای تو گیجم می کنیبه خودم که می آیم چند خطی نوشته ام کی ؟چگونه ؟نمی دانم می دانم این همه از توست از تو
سال هاس که در این گهواره ی بی کودک حتی عروسکی نیست تا با صدای زمزمه اش مرا از رویا نداشتن ها بیرون آورد
عروسک های روی کیک همیشه مرا به یاد تولدت می اندازدیادت هست دو پرنده قندی روی کیکت بود یکی را تو خوردی یکی را من بعد گفتی کاش اینها عروسک عروس و داماد بودند عروس را می دادم تو بخوری داماد را من خواستم بگویم عروس من تویی من به هیچ عروس دیگری نگاه نخواهم کرد اما فقط لبخند زدم پرسیدی رقص بلدی ؟گفتم نه گفتی باید برای من برقصی و من سالهاست به ساز تو می رقصم .
می خواهم کـَمـِی بِـــرَوم آن سویِ دنیا
آنجا که آسمان,
پنجره بیشتر دارد وُ
خدا هم
.
....
.
دیدی بهتر .
اگر به دیدار کسی رفتی
ای مهربان
مرا هم با خود ببر
من وامانده در این برهوت
گم شده ام
اگر آنسوتر
چشمه ایست
زلال تر از اشک خدا
چشمان نابینای مرا در آن بشوی
اگر به سراغ من آمدی مهربان
برایم سفره ای قلمکار بیاور
با نقش زلف پریشان لیلا در حاشیه اش
اگر به دیدار من آمدی ای مهربان
برایت کاسه ای آب خواهم آورد
به زلالی اشک های مجنون
و تکه نانی
که همه محبت و پاکی صبح روشن روستاها را
در خود پنهان دارد
اگر به دیدن من آمدی مهربان
با تو غزل خواهم سرود
تا خدا در خلوت خود
زمزمه اش کند .
می خواهم کـَمـِی بِـــرَوم آن سویِ دنیا
آنجا که آسمان,
پنجره بیشتر دارد وُ
خدا هم
.
....
.
دیدی بهتر .
بی هیچ فکر و اندیشه ای
صفحه را باز می کنم
دوباره شعرهای زیبای تو
گیجم می کنی
به خودم که می آیم
چند خطی نوشته ام
کی ؟
چگونه ؟
نمی دانم
می دانم
این همه
از توست
از تو
سال هاس که در این گهواره ی بی کودک
حتی عروسکی نیست
تا با صدای زمزمه اش
مرا از رویا نداشتن ها
بیرون آورد
عروسک های روی کیک
همیشه مرا به یاد تولدت می اندازد
یادت هست
دو پرنده قندی روی کیکت بود
یکی را تو خوردی
یکی را من
بعد گفتی
کاش اینها عروسک عروس و داماد بودند
عروس را می دادم تو بخوری
داماد را من
خواستم بگویم
عروس من تویی
من به هیچ عروس دیگری نگاه نخواهم کرد
اما فقط لبخند زدم
پرسیدی رقص بلدی ؟
گفتم نه
گفتی باید برای من برقصی
و من سالهاست به ساز تو می رقصم .