بزرگتَرین اشتباهمون اینه که
دوستی هارو تبدیل میکنیم
به رابطه ی عاشقانه
و عاقبت نه عشقی می مونه
نه دوســـتی ای ...
فقط یک رابطه بد میمونه
سنگفرش حیاط را داده ام آب پاشی کنند و تختها را گفته ام کنار هم بچینند و قالیچه ی ابریشمینه بر آن بگسترند تا تو از راه برسی و با سلام و لبخندت فواره های نقره ای حوض کاشی رقصشان بگیرد و قمری ها قمرالملوک بخانند و ناز بالشهای ترمه دوز تکیه گاه خستگی هایت شوند، سماور را سپرده ام آتش کنند و قلیان را زغال آفتاب بگذارند تا عطر گل چای قوری نرمک نرمک به پیشوازت بیاید و دود تنباکو و نعناع اندک اندک تا پنج دری بپیچد، آخ که چقدر دلم تنگ تو و آن روزهای قدیم است...