هوا گرمه
خسته و بی حوصله ام
یادم افتاد به کتاب بیگانه کامو و قهرمانش آقای مرسو
که کنار ساحل بخاطر گرما و آفتاب آدم می کشه
یک عینک آفتابی
یک کلاه حصیری و یک نوشابه خنک ممکنه جون کسی رو نجات بده
شایدم جون دو نفر ور ...
تحقیق کردم ضربه ای که آدم بین ساعت ۱ تا ۳ صبح به خودش میزنه توی ۲۲ ساعت دیگه نمیزنه...
یکی از خوشبختی های کمیاب یه گوشه خلوت هست
که دراز بکشم و آهنگی که دوست دارم گوش بدم
تو رویاهای خودم غرق بشم
...
به شرطی که بعدش نیاد دعوا راه بندازه که باز داری به اون فکر می کنی ؟
از صبح چشم انتظار یک جواب سلام
ساعتها آنلاینی اما دریغ از یک استیکر
غروب پنجشنبه
و غمی به تلخی مرگ در غربت روی سینه ام سنگینی میکند
کاش
کاش دوستت نداشتم ...