ای مهربان
مرا هم با خود ببر
من وامانده در این برهوت
گم شده ام
اگر آنسوتر
چشمه ایست
زلال تر از اشک خدا
چشمان نابینای مرا در آن بشوی
اگر به سراغ من آمدی مهربان
برایم سفره ای قلمکار بیاور
با نقش زلف پریشان لیلا در حاشیه اش
اگر به دیدار من آمدی ای مهربان
برایت کاسه ای آب خواهم آورد
به زلالی اشک های مجنون
و تکه نانی
که همه محبت و پاکی صبح روشن روستاها را
در خود پنهان دارد
اگر به دیدن من آمدی مهربان
با تو غزل خواهم سرود
تا خدا در خلوت خود
زمزمه اش کند .
ghashang boud
قشنگ
تعبیر عاشقانه اشک هاست
اشک هایی که برای او می ریزند
در این شب سرد زمستانی
کومه خورشید هم
چون کومه گرم چراغ من نمی سوزد
قشنگ
چشم های زیبای اوست
که مال من نبود
مال من
نبود.
سلول انفرادی ام را دوست دارم
چون شعر
در جاهای تنگ
اتفاق می افتد
مثل آغوشت
خوشحالم که خط خطی های منو دوست داری
تو
در سلول انفرادی هستی
اما قلبت
پرنده ایست تیز پر
کوهها را به زیر پر داری
مغرور و سربلند
چه فرق می کند
کجای این برهوت گم شده ایم
در سال هزار و سیصد و بدبختی
هر گوشه این خاک
عاشقی در خاک و خون
زمزمه می کند
شعر بلند رهایی را .
خیلی متن زیبایی بود...
خدا از همشون زلال تره...
خدا
واژه ای که به بازی می کشد مرا
گاه
مثل دخترکی خجالتیست
گاه مانند راهزنی بیرحم
در این حال و هوای سادومازوخیسم که من دارم
درد و لذت را در آغوش او تجربه کرده ام.
مثل یک دونده پیش از صدای سوتفقط صدایم کن!
من
دونده نبودم
برای مسابقه نیامده ام
من
آمده ام گلی را ببویم
لبی را ببوسم
جامی بنوشم
و بروم
او
اما اینچنین می خواهد
دویدن و نرسیدن
خواستن و نداشتن
تو اما نازنین
هنگام دویدن
وقتی از نفس افتادم
دست مرا بگیر
باد ما را با خود خواهد برد .
در را که میبندیباد هم پشت خانه ات زوزه میکشدمن که منم
(علیرضا روشن)
باد زوزه می کشد
من به خود میلرزم
زوزه باد
تنهایی دوباره ام را
بر سرم می کوبد
زوزه باد
جای خالی آغوش تو را
سرد تر از همیشه
به رخ می کشد
باد زوزه می کشد
من
ناله می کنم
حسِّ باد،وقتی که به موهایت میرسد
و متلاشی می شود
متلاشی می شوم
آنا
باد
موهایم را می برد
تار به تار
رنگش را هم برده
سفید و سیاه
گرگ و میش
باد
اشک هایم را هم برده
اما
یک چیز را نمی برد
یاد تو
غم تو
باد می وزد
و غم تو سنگین تر از همیشه
سینه ام را می فشارد
می گدازد
می خراشد
ردیف را گم کرده ام
قافیه را رها
آزادِ آزاد
درد می کشم …
تو
درد می کشی
فریاد می کشی
من
درد می کشم
فریاد می کشم
در این شبان سرد و سیاه
تیره تر از بخت شوم من
پشت پنجره می ایستم
و تنهایی
تنها موسیقی
که از همه خانه ها شنیده می شود
از همه لبها
فریاد می شود
فریاد می زنم
کجایی
پنجره
بخار می گیرد
چهره مات من در بخار
اشک می ریزد
اشک می ریزد
تنها
تنها
این بوق های ممتد
که با صدای تو قطع نمیشوند،
یعنی که تو رفته ای
یعنی که این شماره واگذار شده
به عزرائیل!
برای گرفتن جان من
در شب تلخ رفتن تو
زمان در رگهای زمخت ساعت گریه می کرد
در شب تلخ رفتن تو
زمین
دلش آشوب بود
در شب تلخ رفتن تو
خدا هم صورتش را لای ابرها قایم کرده بود
تقدیر
گم شده بود
خودش را به خواب زده بود
رفته بود
در شب تلخ رفتن تو
من اما
ایستادم
لبخند زدم
اشک هایم
درون دلم می ریخت
دست می زدم
تا لرزش دستهایم را
پنهان کنم
در شب تلخ رفتن تو
من
مردم
برای آنکه تو شاد باشی اما
هنوز جنازه ام می رقصد