خانم
ببخشید
نفس ِ من
به یک تار ِ موی شما بند است
خانم ؛ ببخشید
رنگ ِبخت ِ من
به رنگ موهای شما
بسته است
گاهی سیاه بخت
گاهی خـوشبخت
خانم
ببخشید
موضوع خیلی پیچیده تر از این حرفهاست
لطفا
کمی نزدیک تر بیائید
موهایتان را به دور انگشتان من بپیچید
کمی لبخند بزنید
تا باقی اش را بگویم !
محمد
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 ساعت 08:36 ق.ظ
باران برای کسی تکراری نمی شود
هر وقت ببارد دوست داشتنی ست ....
و تو بارانی
تکرار می شوی
تکراری نمی شوی
مثل عشق ...
جا برای من گنجشک
زیاد است ولی .....
به خیابان درختان تو عادت دارم
عادتم داده خیالت که یادم باشد
یاد من هم نکنی
باز به یادت باشم
همه سپاس من
از کسی است که
به من نیاز نداشت
اما تنهایم نگذاشت ...
سلام
خوبی ؟
قشنگ نوشتی
سلام
خوبی ؟
منتظرت بودم
عادت کرده ام
به طعم قهوه
به آدمهای پشت پنجره ی کافه...
دستهایی که می روند ؛
آدمهایی که نمی مانند ...
به تو
که روبرویم نشسته ای
قهوه ات را به هم می زنی
می نوشی
می روی...
یکی
به آدمهای پشت پنجره ی کافه
اضافه می شود...!!
روزی
کسی خواهد آمد
کسی که شبیه هیچ کس نیست
کسی که بوی موهایش
طعم باران روی سقف کاهگلیمان را می دهد
کسی که طعم بوسه هایش
تمشک های ترد وحشیست
کسی که چشمهایش شبیه توست
کسی که من
عاشقش خواهم شد ...
این را به همه گفته ام
حتی به تو
به خودم
اما نمی دانم
چرا هنوز
برای آمدنت فال می گیرم!!!
نشسته بودم
در جاده متروک
جاده ای که تو قرار است از آن بیایی
تقدیر غریبیست
از وقتی عاشقت شدم
حتی باد هم از سمت خانه تو نمی آید ...
هنوز رد نگاهش در واگویه های ذهن من پیداست.
گرچه شب نزدیک است اما شب چراغی نیست !
من چراغم را
در آمد رفتن همسایه ام افروختم
در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود ...