مردن

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بُکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند …
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی!

و به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،
یا عشقت شاد نیستی،
آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .

امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!

شادی را فراموش نکن…



پابلو نرودا

نظرات 6 + ارسال نظر
آنا شنبه 23 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:34 ب.ظ

من شیفته ی میزهای کوچک کافه ای هستم

که بهانه نزدیک تر نشستن مان می*شود…

و من …

روبه روی تو …

می*توانم تمام شعر*های نگفته دنیا را یک جا بگویم

…………!

زیبا ترین سمفونی تاریخ را

برایت اجرا می کنم

فقط کمی

لبانت را جلو بیاور ...

ANNA شنبه 23 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:37 ب.ظ http://pukesymphony.persianblog.ir

باید خودم
باد را متقاعد کنم
که نوزد
باید خودم
حرمت کلبه ام را
به دریا گوشزد کنم
زمین جای خطرناکی است
و کسی که
باید بیاید
همیشه دیر می آید.

این روزها به خودم مدام قول می دهم

تو می آیی

مرا می بوسی

موهایم را نوازش می کنی

و یک دل سیر روی شانه هایت گریه می کنم

می دانم

دیر خواهی آمد

چند ضربه

فقط چند ضربه آرام با انگشتت

به سنگ قبرم کافیست

تا قیامت خوشبخت خواهم بود ...

خاطره یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:49 ب.ظ http://silentHell.blogfa.com

دست تو اگر بود
دست من
در جیبم نبود

اگه چشمات منو می خواست

تو نگاه تو می مردم

اگه دستات مال من بود

جون به دستات می سپردم ...

خاطره یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:06 ب.ظ http://silentHell.blogfa.com

به خیابان برو

دستِ یکی از این آدمهای سیاه و سفید را بگیر

و میهمانش کن به یک تانگو ی خیابانی

گورِ پدرِ عشقهای باکره

گورِ پدرِ روزهای رنگی

گورِ پدرِ انتظار

گورِ پدرِ تنهایی

صداقت تا چه حد ؟؟

دلم می خواهد بی مقدمه

به تو زنگ بزنم

با تو قرار بگذارم

یک شام عاشقانه دونفره

بعد به جایی خلوت و دنج برویم

یک کلبه در دل جنگل

با هم شراب بنوشیم

یک دل سیر عشقبازی کنیم

و در آغوش هم بمیریم ...

بریدا دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:40 ب.ظ

من سال هاست ک مرده ام

نه

بریدا شنبه 2 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:45 ب.ظ

هست
اما نمی بیند
نمی خواهد ببیند
وقت ندارد مرا ببیند
من اما او را می بینم
و در او غرق می شوم.
او با من است
مادامی که من بخواهم
ترسم از روزی است که من نخواهم...!

یکی از همین روزها ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد