از جمله دلخوشی های من یادگاری های توست
تسبیحت
پیراهنی که برایم گرفته بودی که خیلی خوشرنگ است و بینهایت دوستش دارم
پلیور
تی شرت
و ...
آنها را با وسواس ته کمد لباسها چیده ام
نمی پوشمشان تا خراب نشوند
می دانم دیگر برایم چیزی نخواهی گرفت اما
لمس این یادگاری ها لذت بخش است
تو را تصور می کنم در حالی که توی بازار قدم می زنی
به لباسها نگاه می کنی و مرا تصور میکنی که با آنها چه شکلی میشوم
لبخند هم می زنی
چشمهایت برق می زند
بعدش تازه باید تا پست بروی
بسته بندی کنی و بفرستی
با دست خطی هول هولکی
.
.
.
آه
این روزها دوباره تکرار نخواهد شد...
از جمله نشانه های بیشعوری دعوت کردن از چند خانواده فامیل هست که سایه هم را با تیر می زنند
بعد هم کله صبح روز تعطیل آدم را بیدار کنند که پاشو چنین کن و چنان کن
تمام مهمانی هم گوشه و کنایه های بقیه را گوش بده
و آخرش هم خستگی و گوش کردن به غر ها و گله
عید قربان آمد و رفت
کار به مذهب و غیره ندارم ولی کلا مردی از فرزندش می گذرد بخاطر عشقش به خدا
بعد یک طایفه از دلخوری های کوچک نمی گذرند
عید را هم تبریک می گویند و ...
خب چه فایده !
میگفت:"من عاشق شدن توی کتم میرود ولی از ازدواج زیاد سر در نمی آورم اینکه دونفرآدم به هم قول بدهند که عاشق کس دیگری نشوند کمی عجیب است به خصوص برای مردها کمی عجیب است ( مثل اینکه به خودت قول بدهی هیچ وقت زمین نخوری ) برای من این بودن با یک آدم برای مدت به این طولانی این شریک شدن در تراژدی پیر شدنش همیشه عجیب بوده ، از طرفی اینکه دو نفر همزمان عاشق همدیگر بشوند کمی برایم نا آشناست من معمولا عاشق دخترهای خوشگل تر از خودم میشوم که مرا زیاد تحویل نمیگیرند و خیلی دخترها هم به من گفتند که از من خوششان می آید که دوستشان نداشتم زیاد ( بعدا که رفتم سراغشان زیاد تحویلم نگرفتند ) یعنی عاشقی که من میشناسم همیشه یک رابطه ملایم یک طرفه بوده حالا اینکه دو نفر انقدر بتوانند از هم خوششان بیاید که بقیه را بیخیال بشوند یاد خاطره های عشق اولشان نیافتند برایم خیلی بعید است . به هر حال اینکاری که شهرام میکند یک کمی برای من عجیب است که بابایم میگوید " بزرگ میشوی میفهمی " (از این درازتر که نمی شود بشوم به هر حال) ولی بچه خوبی است خدا کند خوشبخت بشود" ...
نفس
بدترین چیز در تنهایی این است که
" تحمل کردن تنهایی به تنهایی امکان پذیر نیست !"
باید کسی باشد تا با او از تنهایی خود بگویی
کسی که تنها ترت نکند ! ...
خیلی گذشت
و سخت هم گذشت تا فهمیدم
"عشق کمیتی هست وابسته به زمان"
یک نفر در زمانی عاشق هست و در اون زمان حاضر به جان فشانی
دروغ هم نیست حرف هاش و بعد از مدتی میبینی دیگه اون آدم فرق کرده
اوایل فکر میکردم از اول دروغ بوده حرف هاش یا حسش
اما الان می دونم اون احساس مال همون زمان بوده
و الان زمان دیگه ای هست و اون آدم در این زمان دنبال منفعتش
درست مثل پرنده ای که از شانه ات پریده ...