درد

از سرما متنفرم

همیشه متنفر بودم

از صبح کتفم درد می کنه

وقتی این کهنه دردهای روماتیسمی شروع میشه به قدری درمانده و عصبی میشم که حدنداره


تو هم که نیستی

و این دردناکتر میکنه گذران روز رو ...

این من نچسب

من آدمِ نرفتن ام

آدمِ دوست موندن

یا اصلن آدمِ دیر رفتن ام


خیلی دیر ..


اما وقتی برم

دیگه آدمِ برگشتن نیستم.

آدمِ مثل قبل شدن نیستم.

باور کن ...!

برمی گردد ؟

اما خودم را گول میزدم !

شجاع نبودم، احمق بودم،

چون فکر میکردم او بر میگردد.

به راستی فکر میکردم برمیگردد.

هیچ برگشتی در کار نبود،

حقیقت این بود که

قلب من یکشنبه شبی

روی سکوی یک ایستگاه قطار

هزار تکه شده بود.


((آنا گاوالدا))

بانوی پاییز

"تو...
 هی انگشت هایت را با چشمهای بسته
 می آوری که برسد به هم
 دستهایت غرق اشک می شوند..
 من به تمام زبانهای زنده ی دنیا سکوت می کنم  .... "

تراژدی در چهار پرده


او نشسته است پای تلوزیون 

پای یک فیلم تلخ از جان فورد 

پای فیلمی که در سکانس  نخست 

قهرمان بی دلیل خواهد مرد


چشمهایش به صفحه خاموش

او نشسته است و فکرش آشوب است 

بعد یک گریه بدون صدا 

گفت با خنده حال من خوب است 


جای عشقش کنار او خالیست

او در آغوش دیگری شاد است

بطری الکل و کنارش تیغ

روزگارش همیشه بر باد است


او فراموش کرده بردارد

از دم در جنازه خود را

روی یک میز کهنه تحریر

شعرهای قراضه خود را ...