ما هم همینطور بودیم
همینطور هستیم
امشب به فیلمی فکر می کردم به اسم
"چه رویاهایی که می آیند "
داستانش را فکر کنم قبلا برایت گفته بودم
بعد فکر کردم نکند دنیا تمام شده
یک روزی که ما حواسمان نبوده تمام شده
و ما اکنون در دوزخ هستیم
مانند همان فیلم ذهنمان را از دست داده ایم
واقعیت دوزخی اینجا را پذیرفته ایم
خوب پس چرا می میریم
یا اینکه چرا مردم می میرند
بعد یاد برادران شیر دل افتادم
رمانش را سالها پیش خوانده بودم
بعد فکر کردم استبعادی ندارد که آدم بارها بمیرد
مگر برادران شیر دل در زمین نمردند و بعد به نانگیلا رفتند
در آنجا هم مردند و به نانگیالا رفتند
بگذریم
قدیمها عقل نداشتم حالا پر حرف هم گاهی می شوم
فقط فکر می کنم باید بهشت خودمان را در ذهن داشته باشیم
رویای آن را هیچ وقت فراموش نکنیم
کلبه ای بین جنگل
تاریک و روشن
باهم و تنها
عشق و عشق و عشق
لبخند تلخت را می بینم
اشکالی ندارد
خودم
و شاید خودش ! هم همین الان خندید
فکر کنم بهتر است تا بیدار نشده و راند سوم دعوا شروع نشده برم کپه مرگم را بگذارم
به هر حال غیابی دور هم بودیم
خوش گذشت
فعلا
اوهوم !
مرا روز ازل کاری به جز رندی ندادند...
مجال من همین باشد که پنهان مهر او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد ...