" و من...
هر شب آهسته زیر سایه ی درخت ها تب می کنم...
و با برگ ها هذیان می گویم "
***
.
.
.
خدایان سیزیف را محکوم کردند که
تخت سنگ بزرگی را تا بلندای قله ی کوهی بغلتاند
و
این کار را مداوم تکرار کند ،
آنها معتقد بودند که هولناکترین مجازات واداشتن
سیزیف به کاری بیهوده است .
کاری که او با انجامش ،
به صورت دقیق تر هیچ کاری انجام
نداده ...
انتهای داستان آلبر کامو برای من مهم نیست
که سیزیف به خواسته اش
رسید یا نه
...
مهم ماییم
چقدر شبیه به سیزیف ............
پست را بخوان و رها کن
قرار بر این است که حافظه ی ماهی داشته باشیم !!!
***
کابوس می دیدم
واقعی تر از این لحظه می نمود
تا وقتی چشم باز کردم و
دقایقی طول کشید میزان آدرنالینم مناسب شود
باور کن قرصهایم سر جایش است
فقط
فقط نمی دانم
چرا کابوس هایم برگشته و
طاقت هیچ صدای اضافه ای را ندارم !
***
دیگر مثل قبل نیستم
صفحه ی آخر رمان ها را نمی خوانم
بعد از اول شروع کنم !
و یک مرتبه به سیم بی تفاوتی می زنم
راستی از کابل هایی که می خواستی بسوزانی
این هم جزوشان بود ؟