شنبه ها، باید در خانه ماند!
خیابانها نباید شاهد قدمهای کسی باشند
که روز قبلِ آن
دویده است
راه خانه تا کافه را
راه کافه تا آن کوچه ی همیشگی
راهِ کوچه تا نیمکتِ چوبی قدیمی
و آن درخت
که میشد زیرش منتظر بود
شماره گرفت
بارها به ساعت نگاه کرد
و ناگهان به کسی دورترها دست تکان داد
و دوید
و رسید
خیابانهای شنبه صبح
تا زمانی که آدمها را به هم نرسانند
غمگینترین خیابانهای دنیا هستند
غمگین تر از آن صندلیهای خالی کافه ها
خلوتِ کوچه ها
آن نیمکتهای فراموش شده
و یک درخت
تنها یک درخت
که هیچکس زیر سایهاش منتظر نیست
چرا، چرا، چرا به فکرش نمیرسد
یکی از این آخر هفتهها برسد؟؟