زندگی

اینقدر دعوا کرد غر زد که خودش هم خسته شد

گفتم چرا از لحظه های زندگی لذت نمی بری؟

همه به  امید یه روز بهتر هستیم  و زمان حال رو از دست میدیم

وقتی کاری بجز صبر نمیشه کرد از الان لذت ببر


گفت این زندگی نیست

من که شوهری ندارم

اگه عرضه می داشتی ...


یاد کندوهای شکسته نیما افتادم اونجا که میگفت تعجب میکنیم که چرا بعضی حیوانها کثافتها رو می خورن

اونها طعم چیز های خوب رو درک نکردند ...


اون هنوز داره غر میزنه و من فکر میکنم این داستان تا کی ادامه داره ؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد